، تا این لحظه: 50 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

خاطرات شیرین آتاناز من

یه سری از پیشرفت های دخترکم

  به نام خدای بزرگ و مهربون روز پنج شنبه 29 مرداد ماه از سال 1394 سلام عشق مامان حسابی وقتم رو پرکردی خانومی عروســـــــــــــک کوچولوی من اینقدر شیرین شدی که یه لحظه هم نمیتونیم ازت دست بکشیم حسابی شیطون شدی هزار ماشاءالله یک لحظه جا هم بند نیستی بابا که از سر کار برمیگشت براش ذوق میکردی بابایی هم که بیشتر از من دیونته عزیزم خب نفسم بریم سر اصل مطلب همین الانه که بیداری بشی دیگه نمیزاری بنویسم فدات بشم آتی کوچولوی عزیزم کم کم بزرگ شده بودی و خیلی چیزا رو میفهمیدی دیگه جرات نداشتیم جلو چشمت چیزی بخوریم اینقدر نگاه میکردی که کوفتمون میشد اول که بهت غذا دادم کلی کیف کردی ولی ب...
3 مهر 1394
1